ناشناس

تفاوت میان نسخه‌های «قهوه خانه ای که نفت فروشی شد!»

از قصه‌ی ما
هیچ تغییری در اندازه به وجود نیامده‌ است. ،  ‏۱۳ دسامبر ۲۰۲۰، ساعت ۰۰:۲۴
سطر ۳۵: سطر ۳۵:
شاهرخ بازهم سکوت می‌کند و نگاهش را می‌دوزد به تانکر نفتی که حالا جلوی در شعبه پارک می‌کند. آه بلندی می‌کشد و می‌گوید: ''«جوان دیگری هم بود به نام '''«علی بادفر»''' این پسر بااینکه جثه ضعیفی داشت اما در آهنگری محمودآباد کار می‌کرد و قوی‌تر از آن بود که فکرش را می‌کردیم. بدون اینکه پیت نفت‌های ۲۰ لیتری را داخل چرخ‌دستی بگذارد بالغ‌بر ۱۰۰ پیت ۲۰ لیتری را بین ۱۶ پارچه آبادی جابه‌جا می‌کرد نمی‌دانم چرا خسته نمی‌شد. '''علی بادفر''' نیز در دوران جنگ شهید شد. خاطره مهربانی‌های او در این روستا هنوز هم بین اهالی زمزمه می‌شود. همراهی و همبستگی مردم در بحبوحه انقلاب و جنگ به‌قدری بود که جوان‌ها به‌صورت خودجوش به یکدیگر کمک می‌کردند. هر وقت اقلام کوپنی به تعاونی محل می‌رسید جوان‌ها بدون اینکه معطل کنند شروع می‌کردند به خالی کردن اجناس کوپنی، حتی در توزیع آن‌هم کمک می‌کردند و دست‌آخر '''«حاج‌بابا»''' مسئول '''تعاونی محمودآباد''' برای بچه‌ها یک نوشابه گازدار باز می‌کرد.»''
شاهرخ بازهم سکوت می‌کند و نگاهش را می‌دوزد به تانکر نفتی که حالا جلوی در شعبه پارک می‌کند. آه بلندی می‌کشد و می‌گوید: ''«جوان دیگری هم بود به نام '''«علی بادفر»''' این پسر بااینکه جثه ضعیفی داشت اما در آهنگری محمودآباد کار می‌کرد و قوی‌تر از آن بود که فکرش را می‌کردیم. بدون اینکه پیت نفت‌های ۲۰ لیتری را داخل چرخ‌دستی بگذارد بالغ‌بر ۱۰۰ پیت ۲۰ لیتری را بین ۱۶ پارچه آبادی جابه‌جا می‌کرد نمی‌دانم چرا خسته نمی‌شد. '''علی بادفر''' نیز در دوران جنگ شهید شد. خاطره مهربانی‌های او در این روستا هنوز هم بین اهالی زمزمه می‌شود. همراهی و همبستگی مردم در بحبوحه انقلاب و جنگ به‌قدری بود که جوان‌ها به‌صورت خودجوش به یکدیگر کمک می‌کردند. هر وقت اقلام کوپنی به تعاونی محل می‌رسید جوان‌ها بدون اینکه معطل کنند شروع می‌کردند به خالی کردن اجناس کوپنی، حتی در توزیع آن‌هم کمک می‌کردند و دست‌آخر '''«حاج‌بابا»''' مسئول '''تعاونی محمودآباد''' برای بچه‌ها یک نوشابه گازدار باز می‌کرد.»''


[[پرونده:مرحوم حاج عزیزالله حیدری.png|بندانگشتی|مرحوم حاج عزیزالله حیدری]]
==وقتی حساب دفتری را سوزاند==
==وقتی حساب دفتری را سوزاند==
شاهرخ می گوید: ''« پدرم حساب دفتری داشت. دفتر قدیمی که پر شده بود از بدهی‌های مردم. وقتی پدرم روزهای آخر زندگی‌اش را می‌گذراند و همه خانواده دورش جمع شده بودیم به مادرم گفت دفتری که حساب مردم در آن نوشته‌شده را برایش بیاورد. پدرم همان‌جا رو به همه ما گفت بیشتر این حساب‌ها برای دوران قحطی نفت بوده است. این دفتر را بسوزانید من هیچ طلبی از مردم ندارم و همه را بخشیدم. و بعد به ما سفارش کرد تا وقتی برای خرید نفت، مردم به شعبه می‌آیند در شعبه نفت را باز نگه‌دارید و مردم را ناامید نکنید.»''
شاهرخ می گوید: ''« پدرم حساب دفتری داشت. دفتر قدیمی که پر شده بود از بدهی‌های مردم. وقتی پدرم روزهای آخر زندگی‌اش را می‌گذراند و همه خانواده دورش جمع شده بودیم به مادرم گفت دفتری که حساب مردم در آن نوشته‌شده را برایش بیاورد. پدرم همان‌جا رو به همه ما گفت بیشتر این حساب‌ها برای دوران قحطی نفت بوده است. این دفتر را بسوزانید من هیچ طلبی از مردم ندارم و همه را بخشیدم. و بعد به ما سفارش کرد تا وقتی برای خرید نفت، مردم به شعبه می‌آیند در شعبه نفت را باز نگه‌دارید و مردم را ناامید نکنید.»''
[[پرونده:مرحوم حاج عزیزالله حیدری.png|بندانگشتی|مرحوم حاج عزیزالله حیدری]]


==وقتی انگلیس خط خورد==
==وقتی انگلیس خط خورد==
۳۳

ویرایش