مصاحبه با کتاب فروش مشهدی

از قصه‌ی ما
نسخهٔ تاریخ ‏۷ ژانویهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۱۴:۰۳ توسط ابوالفضل بکرای (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

کتابفروشی علیزاده(انتشارات اسلامی مشهد)

اشاره

اهمیت نقش کتابفروشی­‌ها در عرصه فرهنگی انقلاب اسلامی برای کسی پوشیده نیست، چراکه در آن زمان قدرت رسانه ­ای انقلابیون تنها منبر و نشر مکتوب اندیشه­‌ها از طریق چاپ کتاب و پخش اعلامیه­ شخصیت­‌های سیاسی بوده است. کتابفروشی­‌های ارزشی، در عرصه انقلاب، ضمن حفظ و نشر هویت دینی مردم مسلمان ایران به مقابله فکری با اندیشه­‌های معاند و منحرف در عرصه نشر اندیشه­‌ها و عقاید پرداختند. در این میان، تاسیس کتابفروشی در سطح شهر مشهد قبل از انقلاب، با توجه به حسن همجواری این شهر با بارگاه ملکوتی امام رضا(ع) که سالانه هزاران نفر برای زیارت این بارگاه مشرف می­‌شدند. و همچنین تبلیغات گسترده انجمن­‌های معارض و منحرف از قبیل بهائیت، انجمن حجتیه و گروه­‌های مجاهدین خلق و کمونیست، در این شهر مقدس بسیار ضروری به نظر می­‌رسید.

کتابفروشی آقای علیزاده از کتابفروشی­‌های قدیمی و ارزشی شهر مشهد به شمار می­‌آید که در دوران انقلاب اسلامی نقش توزیع کننده محصولات فرهنگی مبارزین انقلابی را ایفا می­‌کرد؛ ماجرای کتابفروش شدن آقای علیزاده و خاطرات کتابفروشی ایشان از نمونه­‌های برجسته در تاریخ فرهنگی انقلاب اسلامی به شمار می­‌رود که متاسفانه پژوهشگران انقلاب اسلامی ایران چندان به این جنبه از حرکت اسلامی مردم توجهی نداشت‌ه­اند؛ به همین منظور دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی به سراغ ایشان آمده تا گوشه­‌هایی از خاطرات تلخ و شیرین آن دوران را از زبان خودشان بازگو نمایند.

از چه زمانی به کار کتابفروشی مشغول شدید؟

آقای علیزاده: کتابفروشیمان بعد از ... از سال 44 شروع شد.

قبل از آن زمان مشغول چه کاری بودید؟

آقای علیزاده: خیاطی داشتیم و مداحی هم می‌کردم ولی بعد از اینکه فرمایشی از امام که نسبت به ایران گفته بودند ایران مشروب فروشی‌ه­ایش از کتابفروشی­‌هایش بیشتر است. این هم دیگه به عرقمان خورد که کار فرهنگی را شروع کنیم همین جمله­‌ی امام باعث شد که کتابفروشی را شروع کردیم.

در کتابفروشیتان به دنبال چه برنامه‌­ای بودید؟

آقای علیزاده: ما کتابفروشی را به خاطر شغلش انتخاب نکردیم که اگر اینطور بود همه می‌گفتند حاج آقا اگر مغاز‌‌‌ه­‌اش را ساندویچ فروشی کند درآمدش سه برابر است. سر چهارراه نادری شاید، ولی ما درآمد نمی‌خواستیم، ما خواستیم که مردم آگاهی پیدا کنند. بله که امام فرموده بودند دیگه ما احساس وظیفه می‌کردیم حالا روزیمان می­‌رسید. اما یک چیزی هم دست مردم بدهیم که به دردشان بخورد، مثلاً همین آقای قریشی که قاموس قرآن را تألیف کردند آمدند مغازه ما آمد توی مسجد گفتیم حاج آقا یک کتاب شما راجع به امام حسین نوشتید اجازه چاپ کتاب را بدهید به ما، ایشان هم بدون معطلی همان جا برداشتند یک برگه نوشتند که کتاب حماسه عاشورا که زندگانی امام سیدالشهداء است، من واگذار کردم به آقای علیزاده که نشر بدهند، چاپ کنند. دیگه ما هم این را چاپ کردیم و مقدمه‌ای را هم خود ما در اولش نوشتیم که اگر مطالعه کنید. می­‌فهمید هدف ما از چاپ این کتاب­‌ها چی بوده. در واقع کتابی چاپ می­‌کردیم که به درد مردم بخورد، تلنگری باشد. وظیفه بیدار باشی که امام اینجا ­فرمودند، یک جوری که مردم از خواب غفلت بیدار بشوند البته کسانی هم بودند که می­‌آمدند به ما می­‌گفتند فایده‌­ای ندارد این خاندان پهلوی پنجاه ساله ریشه دواندند در این زمین، این درخت را نمی­‌شود قطع کرد. اینها پنجاه ساله ریشه دواندند شما زحماتتون هدر است. ما هم در جوابشان می‌­گفتیم باید وظیفه را انجام داد. امام فرموده بودند ما قصدمان پیروزی نیست ما وظیفه انجام می‌دهیم.

چه کتاب­‌هایی را بیشتر می‌­فروختید؟

آقای علیزاده: کتاب­‌های مذهبی، مثلاً یکی از دوستانمان که الآن از علمای تهران است. آقای اردستانی، این کتاب کشیش تازه مسلمان را آمدند مشهد و به ما پیشنهاد کردند که شما چاپ کنید. ما هم چاپ کردیم. جریان یک مسیحی است که مسلمان شده، بعد ما دیگر این را چاپ کردیم، آن زمان هم به نام انتشارات اسلامی می‌دانید در مسجد ارگ بود. آن کتابفروشی به نام ما بود. خلاصه این را ما چاپ کردیم و دیگر مجوز هم، یعنی مجوزش را فرهنگ و هنر آن زمان داشت. فرستادیم و بعد یک دفعه ساواک ما را خواست که تو به مسیحی‌ها توهین کردی؛ ضربدر روی صلیب ایشان کشیدی؛ این به ادیان آنها توهین شده؛ به دین آنها توهین شده. گفتیم بابا این مسلمان شده، نظرش این است که دیگر صلیب برای ما بی‌ارزش است. می‌گفت: نه اجازه نداده‌اند. تا ما خلاصه یک کتابی از تهران تهیه کردیم که یکی از کشیش‌های دیگر نوشته بود که چرا مسیحی نیستم. آن باز یک کتاب دیگری بود. که او هم روی صلیب ضربدر کشیده بود. ما رفتیم آن را پیدا کردیم آوردیم به ساواک نشان دادیم. گفتیم این کتاب هست. دیگر بعد به ما اجازه دادند اینطور پخش کنیم. وإلّا نگه داشته بودند.

آیت‌­الله خامنه‌­ای نیز به کتابفروشی شما می­‌آمدند؟

آقای علیزاده: بله، ایشان(آیت‌­الله خامنه‌­ای) یک روز خودشان آمدند در مغازه ما، همین ژرفای نمازشان را که ما از تهران هنوز در مشهد هیچ کتابفروشی نیاورده بود، یا خبر نداشت یا جرأتش را نمی‌کرد، ما می­‌فروختیم قیمتش هم بیست و پنج ریال نوشته بود ما هم بیست و پنج ریال کمتر نمی‌دادیم چون بیست و دو تومان از تهران خریده بودیم، با خرج راه و این‌ها بعد آقا فرمودند چند خریدید؟ گفتیم بیست و دو ریال بعد فرمودند یک خرده ارزان‌تر گفتم: حاج آقاچیزی ندارد، خرج راه و کرایه مغازه، بعد گفتند که شما بیست و سه ریال بدهید، یعنی دو ریال کمتر گفتیم چشم. دیگه از آن زمان بیست و سه قران دادیم.

آیا به مشتریان و اطرافیانتان کتاب هم معرفی می­‌کردید؟

آقای علیزاده: بله، استاد جعفر سبحانی کتاب رمز پیروزی مردان بزرگ را در سال 1347ش نوشت؛ ما به هر جوانی که امید داشتیم که این در آینده به درد اسلام و مسلمین بخورد یا حتی تو خط نبود، این کتاب را به او یک جوری می‌رساندیم. این را علاوه بر اینکه شغلمان کتابفروشی بود، سعی می‌کردیم این کتاب را به کسانی که می‌خواهند در جامعه پیروز بشوند، موفق بشوند در درس، در هر رشته‌ای که هستند، این کتاب راهنماست. ما آن زمان این کتاب را در هیئت‌ها می‌دادیم گاهی حتی مجانی می‌دادیم، الآن هم مجانی می‌دهیم. حتی الانم که می‌رویم از قم می‌آوریم صد تا صد تا می‌آوریم بین جوان‌ها پخش می‌کنیم.

فعالیت سیاسی نیز مثل توزیع اعلامیه و ... داشتید؟

آقای علیزاده: در مورد اعلامیه‌ها ما می‌رفتیم قم با انقلابیان قمی در تماس بودیم؛ با طلبه‌های قم در تماس بودیم؛ اعلامیه به ما می‌دادند، ما می‌آوردیم مشهد، اگر کم بود باز تکثیر می‌کردیم؛ پخش می‌کردیم. آن هم نه به اینطور، می‌گذاشتیم لای یک کتابی می‌گفتیم شما این کتابی را ببر مطالعه کن! البته چندین بار ما را ساواک هم بردند، ریختند مغازه را گشتند، بعد یک شب در مغازه آنقدر ما را با مشت زدند زیر گلویمان، اعلامیه‌ها کجاست؟ آنقدر کتک، در همان خود مغازه‌مان ما را کتک زدند. این پدر سوخته ساواک، با مشت می‌زدند زیر گلویمان، یک رنج‌هایی... ولی خوشحالیم که آن‌ها نابود شدند. (آه دل مظلوم به سوهان ماند گر خود نبرد، برنده را تیز کند)

ما در مسجد کرامت نیز اعلامیه توزیع می­‌کردیم، می­‌گذاشتیم توی جا مهری­‌ها یک جوری که نفهمند چی گذاشتیم. یا شب­‌ها با همین پسرمان، که الان درب مغازه است، می­‌رفتیم توی خانه­‌ها از زیر در خانه­‌ها اعلامیه‌های امام را که از قم آورده بودیم پخش می­‌کردیم.

شما در کار چاپ کتاب هم بودید؟

آقای علیزاده: بله

چاپخانه، یا انتشاراتی داشتید؟

آقای علیزاده: نه چاپخانه نداشتیم، می­‌دادیم برای ما چاپ می­‌کردند، به نام انتشارات اسلامی مشهد

اگر امکان دارد چند تا از مهمترین کتاب­هایی که چاپ کردید را برای ما معرفی کنید؟

آقای علیزاده: کتاب زندگی نامه امام خمینی(ره) را بعد از سال 1357ش چاپ کردیم، نام انتشارات را هم 12 محرم نوشتیم. البته 12 محرم نام انتشاراتی ما نبود، 12 محرم نوشتیم چون 15 خرداد در روز دوازدهم محرم بود. اگر می­نوشتیم 15 خرداد می­‌فهمیدند و می­‌گرفتند. از طرفی امام فرموده بود که 15 خرداد باید در کنار 12 محرم زنده بماند.

چه چیزی باعث شده بود که تصمیم گرفتید کتاب را به نام انتشارات محرم چاپ کنید؟ نمی‌ترسیدی که مشخص شود این کتاب را شما چاپ کرده­‌اید؟

آقای علیزاده: خدا الهام کرده بود که به این فکر بیفتم و الکی نامی تحت عنوان انتشارات محرم بنویسم. البته انقلاب در آن زمان به سمت سراشیبی بود ولی چاپ اینطور کتاب­‌هایی خطر هم داشت، ولی خوب فردوسی گفته: از سر گذشته را به کمک احتیاج نیست.

کتاب حضرت رقیه(س) هم ما چاپ کردیم. که حالا صفحه اول جلدش پاره شده است. «خوابید در خرابه که تا کاخ ظلم را * با ناله‌ی یتیمی خود زیرو رو کند». بعد دقیقاً برای اینکه این صحنه را ما مجسم کنیم، از کاخ سفید عکس گرفتیم. این کاخ سفید است هان، کاخ سفید را پشت جلد واژگون کردیم؛ یعنی در خون می‌غلتیدیم ماها، صبح که از خانه می‌آمدیم بیرون، خدا می‌داند به بچه‌هایمان هی نگاه می‌کردیم که شاید ما دیگر برنگردیم، این‌ها را دیگر نبینیم. این‌طور ما صبر و استقامت کردیم.

طرح روی جلد را چه کسی پیشنهاد داد که به این شکل در بیاید؟

آقای علیزاده: خودم. طراح کتاب دنبال یک قصری می‌گشت که به حساب بخورد به کاخ یزید. من رفتم از یک مجله‌ای عکس کاخ سفید را آوردم، او هم خودش نمی‌دانست که این کاخ سفید است؛ گفتیم این را واژگون کن!

کتاب
در نشر کتاب­هایتان سعی می­‌کردید که چه مطالبی را به خوانندگان بفهمانید؟

شما نگاه کنید این کتابی است که به نام دختر علی(ع)، زینب کبری(س)، ما خودمان چاپ کردیم. انتشارات اسلامی در مسجد گوهرشاد. این آقای مداح می‌فرمایند این را، این به عنوان یعنی شرح حال زینب کبری است به قلم آیت‌آلله خراسانی، امام جمعه طرقبه که فوت کردند. این شعر است اما چه شعرهای بیدار کننده‌ای. شعری که خوار کند و زینب را مضطر بگوید نه. این هم نمونه‌اش است: «فشرده‌ی سخن دختر علی(ع) این است که بار ظلم کشیدن خلاف عافیت است. سکوت در بر ظالم کمک بود بر ظلم کزان جفا به ستم ‌دیدگان مسکین است». خلاصه، این شعر، تمام کتاب در همین مایه‌ها است دیگر. شعرهایش همه انقلابی و بیدار‌کننده.

آثار امام را هم منتشر می­‌کردید؟

علیزاده: بله، پول می‌­دادیم چاپ می­‌کردند. الان این کتاب، کتاب ولایت فقیه امام است، ولی به چاپخانه نگفته بودیم که این کتاب مال کیه...

رساله امام را نیز به نام آیت‌­الله شریعتمدار می­‌فروختیم. ولی توی مسئله، امام نظرشان را راجع به تخم مرغ این بود که اگه خون تو تخم­‌مرغ دیدید همه می­‌گویند که خون برداشته شود و تخم مرغ را میل کنید ولی امام فتوایش این بود که اگر مخلوط کردید خون محو شد اون درسته اون وقت همین مسئله نشانه رساله امام بود برای اهلش.

شما یعنی فتواهای خاصی که امام داشت را...

آقای علیزاده: می­‌دانستیم و به مشتری‌ها می­‌گفتیم رساله امام را می‌خواهید؟! البته کسی که مطمئن بودیم می­‌دادیم دیگه اگه به دست...

چه جوری اطمینان پیدا می­‌کردید که؟

آقای علیزاده: می‌­فهمیدیم فردی که اهل جلسه بود رفت و آمد داشت یا یکی سفارش می­‌کرد مثلا مرحوم حسین‌­زاده مداح خدا رحمتش کند، فوت کرده، ایشان به ما معرفی می‌­کرد، مثلاًیکی را می‌فرستم برای رساله‌ی امام...

هزینه­‌های چاپشان چه جوری تامین می­‌شد؟

آقای علیزاده: می­‌فروختیم کاسبی­یمان بود انگار

در مورد اینکه چه کتاب­‌هایی را چاپ کنید با کسی مشورت می‌کردید یا خودتان تشخیص می‌دادید؟ بر چه اساسی کتاب­‌ها را انتخاب می‌کردید؟

آقای علیزاده: دیگه هم خودمان که دیگه غیر مستقیم با آقای طبسی هم در تماس بودیم دیگه..

با آقای طبسی از کی آشنا شدید؟

آقای علیزاده: آقای طبسی از قدیم چون کتابفروشی داشتم در هنگامی که حرم مشرف می‌شدند سری هم به کتابفروشی ما می‌زدند. یک بار هم که گرفتندشان دیگه طلبه­‌های مدرسه‌ی پریزاد و این­ها، مدرسه بالاسر، با ما رفیق بودند ما هم با ایشان بعد از اینکه آزاد شدند، بعد از 15 خرداد رفتیم دیدنشان.

خب آن زمان نشر کتاب­‌های کمونیست­‌ها و جریان­‌های منحرف توی جامعه خیلی زیاد بود. آیا  کار چاپ کتاب­‌های شما با اهداف مقابله­‌ای بود، یعنی فعالیت شما به منظور مقابله با چاپ آن کتاب­‌ها بود؟

آقای علیزاده: آره دیگر یک نوع مبارزه‌ای بود دیگر، این مبارزه ما، دیگر با آن مشرکین که در تماس نبودیم، ولی خب آنها هم سعی می­‌کردند که ما را به سمت خودشان بکشند ولی خب ما چون دیگر پای منبر بزرگانی امثال آقای فلسفی و آقای واله و آقای طبسی و آقای سیدان و اینها می­‌رفتیم تو همین خط اسلام و انقلاب ماندیم.

شما جدای از اداره کتابفروشی جز مداحان و هیئتی­‌های انقلابی شهر مشهد به شمار می­‌آمدید، آیا خاطره خاصی از آن زمان به ذهن دارید؟

آقای علیزاده: جشن گرفتن در سال 1357ش برای امام، جشن تولد امام زمان(عج) و تولد امام حسین(ع) را حرام کردند، که کسی جشن نگیرد. چون می‌فرمودند ما عید نداریم. عید ما روزی است که این نظام سرنگون بشود إن‌شاءالله. خوب بعضی‌ها جشن گرفتند. آن زمان دیگر شعر گفتیم برای چراغ‌هایی که روشن بود. «یا رب خموش باد چراغی که می‌شود * روشن گهی برای حسین و گهی یزید». یک روز برای تاج‌گذاری سردرهای ادارات را روشن می‌کنند. یک روز هم برای جشن تولد امام حسین...

شما در تظاهرات علیه رژیم پهلوی نیز شرکت می­‌کردید؟

بله، در همان ابتدا یک نقاشی کرده بودند روی پوست گوسفند، نقاشی سالی که امام، همان سال 42، این عکس دیگر ممنوع بود و این‌ها، ما در خانه یکی از همسایه، قوم و خویش‌هایمان پنهان کردیم. بعد او گفته بود اینجا خطر دارد، بیایید ببرید. ما عکس امام را که، نقاشش هم هست، ابوالمنصوریان...

نقاشش الآن هست؟

آقای علیزاده: ها الآن هست، آقای منصوریان، روحانی است. ولی خب حالا پیرمرد شده مریض شده است. این عکس را ما آمدیم، لوله کرده بودیم بعد در پلاستیک پیچیده بودیم، دورش هم طناب پیچ کردیم در چاه خانه‌مان پنهان، تو چاه آب، این بود و بود و بود دیگر تا سال 56-55 که دیگر راه افتادند مردم برای راهپیمایی‌ها، آن وقت ما این عکس را درآوردیم. آن وقت این را می‌گرفتیم، دیگر یک مقوا درست کردیم سر چوب و این‌ها، زیر بغلمان می‌بردیم بیرون؛ یعنی وقتی آمدیم میدان شهدا، چهارراه شهدا آنجا می‌زدیم سر چوب؛ اولین عکسی بود که بالا رفت و برای مردم نشانه‌ای بود که تا عکس بالا بود، بیایند، همین عکس ما بود. اصلاً عکسی وجود نداشت، عکسی چاپ نشده بود. ما که جلو می‌افتادیم جمعیت هم می‌آمد. این عکس بود تا آخر که در همین راهپیمایی‌ها از دست ما گرفتند، نمی‌دانم کی گرفت نه اینکه ببرند، دست کسی دیگر افتاد. گمش کردیم.

منبع

دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی