نایب شهید برای مادران شهید

از قصه‌ی ما
نسخهٔ تاریخ ‏۸ دسامبر ۲۰۲۰، ساعت ۱۸:۰۸ توسط ابوالفضل بکرای (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای تازه حاوی «یکی از ایده‌های جالب گروه جهادی «شهید حسن شاطری» در محله‌های جنوب تهران، حم...» ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

یکی از ایده‌های جالب گروه جهادی «شهید حسن شاطری» در محله‌های جنوب تهران، حمایت از پدران و مادران شهید است. پدران و مادران سالخورده که نباید در این روزهای کرونایی حتی برای خرید ملزومات زندگی از خانه بیرون بیایند؛ اما گفتن و نصیحت کردن که «در خانه بمانید و مراقب خودتان باشید» آسان‌ترین کار است. گروه جهادی ایده‌شان را عملیاتی کردند، هرچند کار بسیار پرمسئولیتی بود. برای اینکه پدرها و مادرهای شهدا در خانه بمانند، باید گوش‌به‌فرمان این عزیزان می‌شدند و اوامر آن‌ها را بر جان می‌خریدند. حداقل اینکه یکی باید جلوی دستشان باشد و خریدهای روزانه‌شان را انجام دهد. جالب است بدانید این طرح در محله‌ای به نام محله شهدا واقع در شهرری عملیاتی شده است. محله کوچکی که بالغ‌بر ۱۰۰ شهید دارد و نزدیک به ۴۰ پدر مادر شهید در این محله زندگی می‌کنند. «محمدجواد صادقی» مسئول گروه جهادی «شهید حسن شاطری» می‌گوید: «وظیفه خودمان می‌دانستیم که در ابتدای این طرح از عزیزترین‌های محله‌مان حمایت کنیم. راستش از چند ماه پیش هم تعدادی از پسران جوان ۱۲ تا ۱۵ ساله به گروه جهادی مراجعه کرده بودند و اصرار می‌کردند که شریک فعالیت‌های جهادی گروه باشند. حالا وقت مناسبی بود که نوجوان‌های تازه‌نفس و عشق جهادی، خودی نشان دهند و از آن‌ها برای اجرای طرح نایب شهید استفاده کنیم.» از «محمدجواد صادقی» می‌پرسم: پدر و مادرها چقدر با این طرح موافق بودند و همراهی کردند؟ صادقی می‌گوید: «بهتر است خودتان پرس‌وجو کنید. این شما و این آدرس آخرین مادر شهیدی است که همین امروز به دیدنشان رفتیم. صادقی می‌گوید: «این مادر شهید خیلی خوش‌تعریف و مهربان است؛ اما عکاسی نکنید چون ممکن است اعضای خانواده‌اش ناراحت شوند.»

خانه علی اینجاست

پیدا کردن آدرس منزل شهید صالحی خیلی سخت نیست از همان ابتدای خیابان که آدرس منزل شهید صالحی را بپرسی همه با انگشت اشاره نشانت می‌دهند. ساختمان دوطبقه سیمانی که انگار سال‌هاست نیمه‌کاره مانده. زنگ می‌زنیم. خیلی دیر جواب می‌دهند. خودم را معرفی می‌کنم و بدون سؤال دیگری در باز می‌شود. مادر شهید چند پله را به استقبال آمده است. دعوت می‌کند که بنشینیم. بافاصله می‌نشینیم. می‌گویم: «ما امروز دومین مهمان‌های ناخوانده شما هستیم.» لبخند می‌زند و می‌گوید: «مهمان حبیب خداست اما در کرونا نمی‌دانم بازهم این را می‌گویند یا نه؟» هر دو می‌خندیم. شمرده شمرده حرف می‌زند. باحوصله از مهمان‌های ناخوانده چند ساعت پیش تعریف می‌کند که چقدر عزیز بودند: «ما قدیمی‌ها هر اتفاقی که بیافتد می‌گوییم بازهم جای شکرش باقی است. مثل همین حالا که ویروس کرونا بدجور همه را خانه‌نشین کرده. البته قبل از کرونا من خانه‌نشین بودم. سن بالا، درد مفاصل و پله‌های خانه، آدم را خانه‌نشین می‌کند». آن‌وقت دستش را آرام‌آرام روی پایش می‌کشد و انگار که درد پایش را کم کرده باشد. لبش به خنده باز می‌شود: «امروز بعد از مدت‌ها زنگ خانه‌مان به صدا آمد به‌زحمت بلند شدم و در را باز کردم. از پشت آیفون یکی با صدای مردانه گفت: «از بچه‌های مسجد هستم.» یادم نمی‌آمد که کدامشان است. پارسال که دست و پایی داشتم و برای نماز جماعت تا مسجد می‌رفتم. چند نفرشان را می‌شناختم، جوان‌های رشید مسجد، وقتی جلو می آمدند و دست ادب به سینه می‌گذاشتند و سلام می‌کردند از ادبشان قند تو دلم آب می‌شد و یاد علی خودمان می‌افتادم. خلاصه بین حرف‌هایش شنیدم عضو گروه‌های جهادی محله است. بازهم نشناختمش. تا اینکه اسم مادرش را گفت، یادم آمد!«ای جانم پسر عفت خانم بود.» چند سال پیش هر وقت جلوی مسجد او را می‌دیدم به خودم می‌گفتم: اگر علی بود الآن همین قد و قواره بود.» فاطمه خانم سر برمی‌گرداند انگار می‌خواهد تصویر پسر شهیدش علی آقا را به ما معرفی کند. بازهم خنده می‌دود گوشه لبش و می‌گوید: «مادرهای شهید دل‌تنگی بچه‌هایشان را این‌طوری تاب می‌آورند.» باز برمی‌گردد سر قصه مهمان‌های ناخوانده امروز: «پسر عفت از پشت آیفون گفت: «می‌خواهیم بیایم داخل منزلتان برای دیدن شما، پزشک و یکی از نوجوان‌های محله هم همراهمان است اجازه می‌دهید؟ راستش نگاهی به دورتادور اتاق انداختم. خانه مرتب بود. آمدند بالا. نمی‌دانم انگار خیلی پیرتر شده بودم که پسر عفت آن‌قدر با تعجب به من نگاه می‌کرد؟ پزشک جوان و پسربچه ۱۵ ساله چشم از قاب عکس «علی» بر نمی‌داشتند. پزشک شروع کرد به پرسیدن حال و احوالم، گفتم: «خوبم، قند دارم. چربی‌دارم. هر چی که یک پیرزن می‌تواند داشته باشد من دارم و همه باهم خندیدیم. معاینه‌ام کرد و فشارم را گرفت. ضربان قلبم را با گوشی شنید. داروهای داخل سبد طاقچه را یکی‌یکی زیرورو کرد و چیزهایی نوشت.»

فاطمه خانم کاغذی را جلو می‌آورد و می‌گوید این تکه کاغذ را هم گذاشت داخل سبد و گفت: «شماره تلفن همراهم را می‌گذارم داخل سبد داروهایتان، کاری داشتید حتماً به من زنگ بزنید.»