تفاوت میان نسخه‌های «کوچکترین غسال داوطلب اموات کرونایی کیست؟»

از قصه‌ی ما
 
(۷ نسخه‌ٔ میانی ویرایش‌شده توسط ۳ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۱۱: سطر ۱۱:
== روایت بیم و امید تطهیرکننده نوجوان ==
== روایت بیم و امید تطهیرکننده نوجوان ==
[[پرونده:Zahra2.png|بندانگشتی|چپ]]
[[پرونده:Zahra2.png|بندانگشتی|چپ]]
شانزده ساله است، اما حال و هوای نوجوانانی را دارد که ما دهه شصتی‌ها تا به حال فقط وصفشان را در روایت‌های دفاع مقدس شنیده ایم و بس. راستش فکرش را نمی‌کردیم در این روزگار دوباره آن روایت‌ها تکرار شود؛ حالا تکرار شده، اما به بهانه کرونا؛
'''شانزده ساله است، اما حال و هوای نوجوانانی را دارد که ما دهه شصتی‌ها تا به حال فقط وصفشان را در روایت‌های دفاع مقدس شنیده ایم و بس. راستش فکرش را نمی‌کردیم در این روزگار دوباره آن روایت‌ها تکرار شود؛ حالا تکرار شده، اما به بهانه کرونا؛
 
'''
«آن شب تا صبح به غسالخانه فکر کردم، به کرونا، به پیکر یک مرده کرونایی که همه ازش فراری اند. من به جز پیکرخواهرکوچکم که چندسال قبل وقتی دوسالش هم نشده بود از دنیا رفت، مرده ندیده بودم. به این فکر کردم که حتما پدرم این توانایی را در من دیده، خوشحال شدم که در نگاه پدرم دختر توانمندی هستم. توکل به خدا کردم و از حضرت مسلم کمک خواستم. آخه من در ایام مسلمیه به دنیا آمدم. پدرم مرا بیمه حضرت مسلم کرده است. هر وقت برایم مشکلی پیش می‌آید از ایشان کمک می‌خواهم.
«آن شب تا صبح به غسالخانه فکر کردم، به کرونا، به پیکر یک مرده کرونایی که همه ازش فراری اند. من به جز پیکرخواهرکوچکم که چندسال قبل وقتی دوسالش هم نشده بود از دنیا رفت، مرده ندیده بودم. به این فکر کردم که حتما پدرم این توانایی را در من دیده، خوشحال شدم که در نگاه پدرم دختر توانمندی هستم. توکل به خدا کردم و از حضرت مسلم کمک خواستم. آخه من در ایام مسلمیه به دنیا آمدم. پدرم مرا بیمه حضرت مسلم کرده است. هر وقت برایم مشکلی پیش می‌آید از ایشان کمک می‌خواهم.


سطر ۱۸: سطر ۱۸:


برای ثبت نام و آموزش رفتم. با ماسک و گان از لای در، داخل غسالخانه را نگاه کردم. چشمم به متوفی افتاد. خیلی ترسیدم وگفتم شب به پدرم می‌گویم پشیمان شدم و خلاص. آن روز با یکی از دوستانم همراه شده بودم. او گفت توکل به خدا کن. ما با هم شروع می‌کنیم. به پدرم حرفی نزدم. همه ترس‌ها و دلهره‌ها را در دلم مخفی کردم و می‌دانستم حتما آن‌ها که پدرم مرا بهشان سپرده حتما کمکم می‌کنند.»
برای ثبت نام و آموزش رفتم. با ماسک و گان از لای در، داخل غسالخانه را نگاه کردم. چشمم به متوفی افتاد. خیلی ترسیدم وگفتم شب به پدرم می‌گویم پشیمان شدم و خلاص. آن روز با یکی از دوستانم همراه شده بودم. او گفت توکل به خدا کن. ما با هم شروع می‌کنیم. به پدرم حرفی نزدم. همه ترس‌ها و دلهره‌ها را در دلم مخفی کردم و می‌دانستم حتما آن‌ها که پدرم مرا بهشان سپرده حتما کمکم می‌کنند.»
== شجاعت و ایمان تحسین برانگیز ==
== شجاعت و ایمان تحسین برانگیز ==
قرار بود منتظر بمانیم تا تماس بگیرند. بالاخره تماس گرفتند و گفتند امروز تعداد فوتی‌های خانم زیاد است، اگرمی توانید خودتان را برسانید. من رفتم، با بسم الله و با بدرقه مادرم و دعای خیرش.
قرار بود منتظر بمانیم تا تماس بگیرند. بالاخره تماس گرفتند و گفتند امروز تعداد فوتی‌های خانم زیاد است، اگرمی توانید خودتان را برسانید. من رفتم، با بسم الله و با بدرقه مادرم و دعای خیرش.
سطر ۵۱: سطر ۵۲:
[https://www.yjc.ir/fa/news/7438942/ کوچکترین غسال داوطلب اموات کرونایی کیست؟]. باشگاه خبرنگاران جوان. 1 مرداد 99
[https://www.yjc.ir/fa/news/7438942/ کوچکترین غسال داوطلب اموات کرونایی کیست؟]. باشگاه خبرنگاران جوان. 1 مرداد 99


[[رده:اهالی سیستان و بلوچستان]]
[[رده:سیستان و بلوچستان]]
[[رده:زاهدان]]
[[رده:اهالی زاهدان]]
[[رده:تغسیل داوطلبانه]]
[[رده:ملت قهرمان]]
[[رده:ملت قهرمان]]
[[رده:کرونا]]
[[رده:کرونا]]
[[رده:رزمایش همدلی]]
[[رده:رزمایش همدلی]]
[[رده:گروه جهادی]]
[[رده:گروه جهادی]]
[[رده:عناصر]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۲ ژانویهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۰۸:۲۳

در لحظاتی که پزشکان از سرعت انتشار ویروس کرونا در بدن می‌گویند، دختر نوجوانی با علم به همه خطرات، داوطلبانه لباس خدمت برتن کرده و برای غسل و کفن اموات کرونایی جهادگر شده است. غسال ۱۶ ساله!

"زهرا کیخا"؛ تطهیرکننده داوطلب زاهدانی

غسالی؛ پیشنهاد ویژه پدر

وقتی از او می‌پرسند:" چه شد سر از غسالخانه در آوردی؟ آن هم درست چند ماه بعد از پایان ۱۵ سالگی. نترسیدی؟ خانواده ات مخالف نبودند؟ " از پیشنهاد ویژه پدرش می‌گوید؛ «پدرم پیشنهاد داد و من هم داوطلبانه پذیرفتم.» و ماجرای پیوستنش به جمع تطهیرکنندگان داوطلب اموات کرونایی را روایت می‌کند؛

«از وقتی پای کرونا به زاهدان باز شد، پدرم با گروهی از بچه‌های جهادی و هیاتی، کار تغسیل اموات کرونایی را شروع کردند. یک شب که دورهم نشسته بودیم، پدرم ناراحت و کم حرف بود، پیگیراحوالش که شدیم گفت برای تغسیل پیکرخانم‌هایی که بر اثر کرونا فوت می‌شوند نیرو کم داریم. می‌گفت چند نفر از خانم‌ها را بدون غسل و کفن دفن کردند؛ با همان لباس بیمارستان، بدون نماز. جنازه را با طناب فرستادند داخل قبر و خاک رویش ریختند. این‌ها را که می‌گفت اشک در چشماش جمع شد و گفت شیعه علی را اینطوری خاک کنند؟

آن شب تا صبح خوابم نبرد. به حرف‌های پدرم فکر کردم. می‌دانستم وقتی او از کمبود نیروی خانم برای تغسیل حرف می‌زند منظورش این است که من باید به جمعشان اضافه شوم.

مادرم که دیابت دارد و می‌دانستم بابا از همان اول با حضورش مخالفت می‌کرد. پس مخاطبش من بودم. پدرم برای من فقط پدرنیست، دوست و رفیق است. هیچ وقت از من درخواستی نداشته و مرا به کاری اجبار نکرده است. از بچگی راه درست را با رفتارش به من نشان داده. با رفتارش به من یاد داده دنباله رو راه اهل بیت باشم. یادم نمی‌آید یک بار برای چادر سر کردن حتی یک جمله هم به من گفته باشد. راه درست را نشانم داد و انتخاب را گذاشت برعهده خودم. این بار هم نوبت من بود که انتخاب کنم.»

روایت بیم و امید تطهیرکننده نوجوان

Zahra2.png

شانزده ساله است، اما حال و هوای نوجوانانی را دارد که ما دهه شصتی‌ها تا به حال فقط وصفشان را در روایت‌های دفاع مقدس شنیده ایم و بس. راستش فکرش را نمی‌کردیم در این روزگار دوباره آن روایت‌ها تکرار شود؛ حالا تکرار شده، اما به بهانه کرونا؛ «آن شب تا صبح به غسالخانه فکر کردم، به کرونا، به پیکر یک مرده کرونایی که همه ازش فراری اند. من به جز پیکرخواهرکوچکم که چندسال قبل وقتی دوسالش هم نشده بود از دنیا رفت، مرده ندیده بودم. به این فکر کردم که حتما پدرم این توانایی را در من دیده، خوشحال شدم که در نگاه پدرم دختر توانمندی هستم. توکل به خدا کردم و از حضرت مسلم کمک خواستم. آخه من در ایام مسلمیه به دنیا آمدم. پدرم مرا بیمه حضرت مسلم کرده است. هر وقت برایم مشکلی پیش می‌آید از ایشان کمک می‌خواهم.

تصمیمم را گرفتم. به پدرم گفتم روی کمک من هم حساب کن. می‌دانستم منتظر شنیدن این جمله بود. گفت حتما از پسش بر می‌آیی. گفت می‌سپرمت اول به خدا بعد هم به اهل بیت.

برای ثبت نام و آموزش رفتم. با ماسک و گان از لای در، داخل غسالخانه را نگاه کردم. چشمم به متوفی افتاد. خیلی ترسیدم وگفتم شب به پدرم می‌گویم پشیمان شدم و خلاص. آن روز با یکی از دوستانم همراه شده بودم. او گفت توکل به خدا کن. ما با هم شروع می‌کنیم. به پدرم حرفی نزدم. همه ترس‌ها و دلهره‌ها را در دلم مخفی کردم و می‌دانستم حتما آن‌ها که پدرم مرا بهشان سپرده حتما کمکم می‌کنند.»

شجاعت و ایمان تحسین برانگیز

قرار بود منتظر بمانیم تا تماس بگیرند. بالاخره تماس گرفتند و گفتند امروز تعداد فوتی‌های خانم زیاد است، اگرمی توانید خودتان را برسانید. من رفتم، با بسم الله و با بدرقه مادرم و دعای خیرش.

خانم‌هایی که آنجا بودند چشمشان که به من خورد تعجب کردند. در حال پوشیدن لباس‌ها بودم که یکی از خانم‌ها به بغل دستی اش گفت این دختربچه را کی آورده اینجا؟ صدایم را صاف کردم و گفتم خودم آمدم؛ داوطلبانه. نگاهش خیره ماند به صورتم و گفت داوطلبانه غسال شدی؟ هم سن و سال‌های تو هنوز از تاریکی می‌ترسند، ازاسم کرونا هم فراری اند، آن وقت تو با پای خودت آمدی غسال خانه؟

همان طور که چکمه هایش را به سختی پا می‌کرد که وارد سالن تطهیر شود، احساس می‌کرد باید حجت را به من تمام کند و دوباره گفت دخترم، پدر و مادرت مخالف نیستند آمدی غسال خانه؟ می‌خواهیم مرده را غسل بدهیم، بیمار کرونایی بوده ها! گفتم پدرم هم غسال داوطلب است. به من گفت نیروی خانم کم داریم، من هم آمدم، با دعای خیرمادرم و بدرقه با قرآن. مهر مادری از نگاهش پیدا بود و گفت شیرمادرحلالت دختر!

Zahra3.png

شرایط طاقت فرسای کار

فقط کافیست لباس‌های چند لایه ضد آب در غسالخانه و گرمای هوای زاهدان را در ذهنت کنار هم بگذاری و تصویرکنی، از پس همین تصویرسازی ذهنی، هرم گرما می‌ریزد در جانت. از زهرا می‌پرسم اولین بار چطور بود؟ ترکیب گرما و ضعف را کنارهم می‌گذارد و روز اول را روایت می‌کند؛

«راستش را بگویم آن روز هوا گرم‌تر از روز‌های قبل بود، بیشتر از ۴۰ درجه. همان اول کار وقتی پیکر متوفی را روی سنگ قبر گذاشتیم تمام بدنم خیس آب شد، متوفی پیرزنی بود که وزن بالایی داشت. وزن لباس‌های محافظ به دلیل تعریق زیاد در بدنم چند برابر شده بود. احساس می‌کردم دارم درآب راه می‌روم. فشارم افتاده بود و ضعف شدیدی سراغم آمده بود. راستش اینقدر حالم بد شده بود که فقط می‌خواستم تمام شود. کار به نیمه که رسید حالم بد شد. از شدت ضعف روی زمین افتادم. خانم‌ها فکر کردند ترسیدم. کمک کردند بیرون بروم. گفتم نترسیدم، فشارم پایین آمده. آن شب از ناراحتی خوابم نمی‌برد، از اینکه نتوانستم کاررا تمام کنم.»

ماجرای دختر ۳۰ ساله و تربت کربلا در سالن تطهیر

در این ۶ ماهی که کرونا مهمان ناخوانده مان شده و داغ‌های بسیاری بر دلمان نشانده، روایت‌های بسیاری شنیدیم از ایثار و از خودگذشتن ها، اما روایت غسال داوطلب ۱۶ ساله ازمواجهه اش با مرگ و اموات شنیدنی‌تر است؛ «روز دوم تحمل گرما و لباس مخصوص برایم آسان‌تر شده بود.

زیپ کاورمیت را که باز کردم تازه به خودم آمدم، فهمیدم من کجا هستم و قرار است چه کاری انجام دهم. یکی از اموات، دختر ۳۰ ساله‌ای بود به نام زینب؛ مرا یاد خواهرم انداخت که چند سال قبل از دنیا رفت و نام او هم زینب بود. پدرم تربت کربلا را به من داده بود، گفته بود متوفیان را با ذکر و تربت اباعبدالله (ع)، بدرقه آخرت کنم. قبل از آنکه پیکررا کفن کنیم من تربت کربلا را روی پیشانی دختر ۳۰ ساله ریختم. صدای شیون و گریه مادرش سالن غسالخانه را پر کرده بود. کار در غسال خانه آن هم در این سن و سال به من فهماند مرگ چقدر به آدم‌ها نزدیک است و خودشان خبر ندارند. پدر و مادرم از بچگی ما را هیات می‌بردند، به برکت همان روضه‌ها و هیات‌ها از بچگی عشق و علاقه عجیبی به امام حسین (ع) پیدا کردم که وصف شدنی نیست. لطف امام حسین شامل حالم شد، اگر لطف اهل بیت نبود شاید من در غسالخانه دوام نمی‌آوردم.»

از کنایه‌های فامیل تا داوطلب شدن برادر ۱۴ ساله و جهاد خانوادگی

خبر غسال شدن دختر ۱۶ ساله و شستن اموات کرونایی دهان به دهان در فامیل چرخید و کنایه‌ها شروع شد. حالا زهرای نوجوان باید خودش را آماده مواجهه با این کنایه‌ها می‌کرد؛ «خیلی‌ها به پدر و مادرم کنایه زدند که دختر ۱۶ ساله تان را دستی دستی به کشتن می‌دهی، مگر از بچه ات سیر شدی و از این حرف ها، بعضی از اقوام هم بدون رودروایسی گفتند فعلا دورما را خط بکشید و این طرف‌ها نیایید.

از فامیل خواستم خبرغسال شدن من را به مادربزرگم ندهند. می‌دانستم از نگرانی و اضطراب شب و روزش به هم گره می‌خورد، حالا واکنشش به کنار. اما این حرف و حدیث‌ها نه برای من نه برای پدر و مادرم مهم نبود. جالب اینکه پدرم هنوز از کنایه‌های فامیل برای غسال شدن من خلاص نشده بود که برادر ۱۴ ساله ام هم برای کار جهادی و کمک به تطهیر اموات کرونایی اعلام داوطلبی کرد. حالا بعضی روز‌ها در سالن تطهیر، وردست پدرم می‌شود.»

پدر جهادی خانواده «مهدی کیخا»

روایت پدر جهادی خانواده

«کار جهادی نباید روی زمین بماند؛ این حرف رهبری است. اگر ادعا می‌کنیم امام حسینی هستیم در عمل باید ثابت کنیم.»

سراغ پدر جهادی خانواده که می‌رویم و از احوالات خودش ودخترش می‌پرسیم این جمله را در پاسخ می‌گوید. «مهدی کیخا» از حال و روز ناکوک این روز‌های زاهدان حرف‌های زیادی دارد؛ «اوایلی که کرونا به زاهدان آمد، ۱۷ نفر از فوت شدگان کرونایی را بدون غسل و کفن خاک کردند.

از شیعه گرفته تا سنی. فیلم تدفین اموات و گذاشتن پیکر با طناب داخل قبر و خاک ریختن با بولدزر که دست به دست شد با بچه هیاتی‌های زاهدان همان روز ۵ گروه ۵ نفره تشکیل دادیم. برای تغسیل و تدفین و باقی کارها. از مسئولان درخواست کردیم فضایی را در اختیارمان قرار دهند برای تغسیل اموات کرونایی. دخترم به ندای من لبیک گفت و از وقتی پایش به سالن تطهیر باز شده، حال و هوایش هم عوض شده است. یکی از برکات غساله شدن دخترم در ۱۶ سالگی این است که نماز شب خوان شده است. چند بار نیمه شب از خواب بیدار شدم دیدم، در اتاقش نماز می‌خواند. من از این بهتر چه می‌خواهم از درگاه خدا. این کار سختی کم ندارد، تغسیل اموات کرونایی در سیستان و بلوچستان را نمی‌شود با استان‌های دیگر مقایسه کرد. اینجا گرما تا مغز استخوانت را می‌سوزاند، با این لباس‌ها نمی‌شود بیشتر از یک ساعت در غسالخانه ماند و تیم‌ها باید جا به جا شوند. همزمان با تشکیل گروه‌های جهادی، میان اهالی سنت هم یک گروه جهادی تشکیل شد. چون اهالی سنت ترجیح می‌دهند یکی از بین خودشان کار تغسیل را انجام دهد.»

منبع

کوچکترین غسال داوطلب اموات کرونایی کیست؟. باشگاه خبرنگاران جوان. 1 مرداد 99