سوژه های سینمای آذربایجان

از قصه‌ی ما
وقتی رهبر انقلاب، آذربایجان را «سرِ ایران» خواند بسیاری‌ها، با تردید، این جمله را در حد یک تعارف سیاسی تفسیر کردند. سلسله نشست‌های هنرواقعیت هفتمین جشنواره عمار در سینمافلسطین، فرصتی بود تا روح‌اله رشیدی، روزنامه‌نگار و کارشناس فرهنگی آذربایجان شرقی، برخی از سوژه‌های سینمایی آذربایجان را مرور کند و از واقعیت‌های ناگفته‌ای که احتمالا مورد استناد رهبری بود آواربرداری کند. قاعدتاً مدلِ این نشست، می‌تواند در تمامی مناطق ایران، پیاده شود و جامعه‌ی هنری و سینمائی را از حیث سوژه به استغنا برساند.

نشست های هنر واقعیت، برای بازخوانی واقعیات جامعه ایران، طراحی شده. کارویژه جشنواره عمار هم برگرداندن دوربین ها و توجهات، به سمت مناطق ایران است. ما وقتی نام آذربایجان را می شنویم، مع الاسف بالافاصله مفهوم قومیت گرائی در ذهن متبادر می شود و در شکل حادش، تجزیه طلبی. همین، نخستین مانع برای نزدیک شدن به واقعیت آذربایجان است؛ اگر کسی می خواهد در بستر اقوام کار سینمائی کند، یکی از زمینه های اساسی، رفتن سراغ این پرسش است که در ایران چقدر ذهنیت قومیت گرائی و تجزیه طلبی واقعی است؟

ستارخان

ستارخان که یکی از پایه های عمده مشروطیت و نگه داشتن میراث مشروطه است، یکی از دستاویزهای تجزیه‌طلبان سازمان یافته شده‌است. شبکه های جمهوری آذربایجان، صبح تا شب عکس شیخ محمّد خیابانی، ستارخان و شهریار را نشان می دهد که این‌ها پیش قراولان جدائی و استقلال آذربایجان بودند! وقتی ما هیچ تصویری از این‌ها ارائه نمی دهیم، اسطوره را دست می گیرند. از قسم نامه هائی که ستارخان امضاء کرده، بخوانم: «ما امضاءکنندگان به کلام مجید ربانی و ناموس وطن، قسم یاد کردیم، در راه دین مبین اسلام و بقای مشروطیت و استقلال مملکت ایران و دفع اشرار و قلع ‌و قمع ریشه فساد، بکوشیم و از جان و مال و عیال در راه این مقصود مقدس به هیچ وجه من الوجوه مضایقه و خودداری نکنیم.» از نشانه های تدین و ایران گرائی ستارخان ، خیلی کار می شود کرد؛ ستارخان به فرستاده‌ی عین الدوله، که تبریز را محاصره کرده، می گوید: «این خادم کمترین ملت، به حکم واجب الاطاعه حجج الاسلام نجف اشرف، که نواب امام و نمایندگان روحانی ما هستند، حمایت کننده مجلس شورای ملی تهران و انجمن مقدس ایالتی تبریز و مشروطه می باشد.» یعنی به حکم مراجع، با استبداد داخلی مبارزه می کند. یا وقتی سرکنسول روس در تبریز به ستارخان می گوید، زیر بیرق روس بیائید، در امان هستید؛ می گویند: «من زیر بیرق ابالفضل العباس و بیرق ایرانم، بیرق شما به من لازم نیست و من ابداً تابع ظلم و استبداد نخواهم شد. امروز به فضل خداوند بیرق اسلام و ابالفضل العباس در دست گرفته و همه بیرق هائی که در شهر زده اند، قلم خواهم کرد.» همین ها اگر فقط دیالوگش در مستندهایمان می آمد، چه می شد. خطاب به عین الدوله می نویسد: «بهتر است حضرت والا از این جنگ دست برداشته و با مردم از در مخاصمت برنیایند و دیگر اینکه خادم ملت بر حسب وظیفه ملیت و ایرانی بودن، قدم به عرصه مجاهدت گذاشتم.»

شیخ محمد خیابانی

آقا هم به ایشان یک دلبستگی دارد، ایشان هم جزو کسانی هستند که تجزیه طلب‌ها به عنوان رهبر استقلال آذربایجان سرودست گرفتند! بخشی از سخنرانی هایش در تهران را بخوانم: «یک ملت که 6,000 سال سابقه استقلال دارد، به آسانی از استقلال خودش صرفنظر نخواهد کرد. استقلال هر ملتی شرافت اوست. اگر نتوانیم کشور خود را نجات دهیم و شرافت مندانه تجدید کنیم، لااقل در راه وطن جان خواهیم داد. زیرا در چنین مواقع خطرناک و حساس زنده ماندن محو شدن است.» در مخالفتش با قرارداد دارسی می گویند: «امتیازی که به دارسی داده شده، نباید منتقل به دولت امپراتوری انگلستان شود، که موجب پریشانی ها و نگرانی های ایران بوده، که این معامله نادرست و خائنانه بود، زیرا دولت انگلستان هیچ گاه توفیق نمی یافت، چنین چنین امتیازی را مستقیم از دولت ایران تحصیل کند. بنابراین دارسی را به میان آورد و صورت شوم و امپریالیسم خود را، پشت سر او پنهان دارد.»

میرزاصادق آقا تبریزی

در عصر رضاخان، جزو نخستین کسانی که به قضایای شکل مدرنیستی، در سال 1307، قبل از کشف حجاب، واکنش نشان دادند علمای تبریز بودند. میرزاصادق آقا تبریزی در همان سال به قصه‌ی لباس متحدالشکل اعتراض و به سنندج و سردشت تبعید می¬شود.

شهدای 3 شهریور 1320

ما شهریور 1320 را بیشتر با خروج رضاخان از کشور می شناسیم اما شهریور 1320 یک اتفاق منحصر بفردی در شمال‌غرب ایران رخ داده؛ متفقین از شمال و جنوب ایران، وارد کشور می شوند، دولت ایران اعلام بی طرفی و مقاومت را منع کرده. لب ارس و نقطه صفر مرزی سه تا مزار شهید هست؛ این‌ها شهدای 3 شهریور 1320 هستند. وقتی ارتش سرخ وارد کشور شد، سربازها و حتی نیروهای رسمی ارتش، در مقابل شوروی مقاومت جانانه می کنند. حکومت مرکزی فرو پاشیده اما این‌ها آن قدر غیور و وطن پرستند، می گویند این دروازه‌ی اشغال ایران است. چند نفر شهید می شوند. 7، 8 نفر در قبرستان های محلی مدفون هستند. ژنرال روسی فاتحانه وارد خاک ایران می شود، تلقی اش تا قبل از مواجهه با این‌ها، این بوده که یک لشگر یا گردانی در مقابل این‌ها مقاومت می کند، وقتی می بیند چند نفر ژاندارم و سرباز وظیفه بودند، به نشانه احترام به غیرت نظامی شان، دستور می دهد این‌ها را آنجا با احترام و تشریفات نظام دفن کنند.

مقاومت دربرابر فرقه‌ی دموکرات

وقتی ارتش سرخ از ایران رفت، جای خودشان، آدم های خودشان از ایرانی ها یعنی فرقه‌ی دموکرات به رهبری جعفر پیشه وری را گذاشتند. پیش از اینکه حکومت پهلوی با مصالحه با شوروی ها بتواند این‌ها را از آذربایجان بیرون کند، خود آذری ها قسم جلاله خوردند و روی قرآن عهدنامه نوشتند که در مقابل این عناصر وابسته‌ی بیگانه مبارزه کنند. مقاومت می کردند در مقابل این‌ها، چقدر هم شهید دادند. تا آخرین قطره خون هم می‌ایستند و در برف و بوران مبارزه می کنند، یکی از دوستان که از بازماندگان یک شهید قصه مقاومت در برابر فرقه است، کتابی نوشته به نام«نهضت میهن پرستان ارس باران». فرقه‌ی دموکرات این‌ها را دستگیر و اعدام می‌کند.

شهدای 2 فروردین 42

یک‌بار رفته بودیم یکی از آرامستان های محلی، مزاری دیدیم که رویش نوشته تاریخ شهادت 2 فروردین 42. فکر کردیم اشتباه حجاری است، چه اتفاقی در تبریز افتاده که شهید باشد؟! 50 سال پیش که اصلاً ارتباطات به این شکل سریع نبوده؛ وقتی ماجرای تحریم عید و فیضیه و آن خط دهی مبارک حضرت امام پیش می آید، در تبریز هم تجمعاتی اتفاق می افتد و دو نفر شهید می شوند. در مورد این‌ها ماجرائی اصلاً نقل نشده. ما یکی را پارسال توانستیم پیدا کنیم، بعد به‌واسطه برنامه تلویزیونی «انقلابیمیز»، شهید دوم هم خانواده اش گفت این برادر ماست.

قیام 29 بهمن تبریز

همه قوای منطقه آذربایجان مصروف برگزاری همایش در این روز است، اما یک مستند درست‌وحسابی در این مورد ساخته نشده. در یکی از دانشگاه ها، یکی از دوستان به من گفتند چرا آن کار بزرگتان در انقلاب، یک هفته بعد از 22 بهمن شده؟! چرا شما بعد از پیروزی انقلاب قیام کردید؟! چون شنیده بودند قیام 29 بهمن؛ آن سیر را ما انتقال ندادیم که سال 56 چه اتفاقی در 17 دی مشهد و 19 دی قم و 29 بهمن تبریز افتاده.

قائله خلق مسلمان

یکی از عرصه های نادیده و ناشنیده مان مربوط به دو سه سال اول پیروزی انقلاب است؛ بل بشوی گروهک بازی که آذربایجان یکی از کانون های اصلی فتنه بود؛ هنوز هم در آذربایجان بعضی ها بخواهند در مورد قائله‌ی خلق مسلمان با محوریت یکی از مراجع آن وقت، حرف بزنند، درگوشی حرف می زنند. همان ذهنیت به من هم فشار می آورد که نگویم آیت الله شریعت مداری. حتی در کتاب های تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی هم که منتشر شده، به این نقطه که می رسند، عبور می کنند.

انقلابیون جمهوری آذربایجان

انقلابیون یا خمینی چی های آذربایجان، پیش از استقلال از شوروی، با ایران و مراکز انقلابی و چهره های بارز ما ارتباط داشتند. بخاطر همان ذهنیتِ معیوبِ تجزیه‌طلبی، تا چند سال پیش نمی شد ازش حرف زد. آنجا چهره‌های درخشانی داشتیم، که متاسفانه از دست دادیم؛ از جمله مرحوم حاج علی اکرام علی‌اف، که خودش می‌گفت من علیزاده ام، علی‌اف نیستم، من ریشه ام ایرانی است؛ در زمان حیاتشان، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تاریخ شفاهی بسیار ارزشمند ایشان را ثبت کردند. در موضوع جمهوری آذربایجان، یکی از منابع دست اول، این کتاب است. حاج اکرام از دوره‌ی حاکمیت مورشریک ها در روسیه و رشد جریان الحاد رسمی در حکومت کمونیست ها، درباره‌ی کشتار وسیع علماء، صحنه هائی را از زبان پدرش توصیف می کند که چقدر این می تواند دراماتیک باشد؛ عوامل استالین، علماء و روحانیون منطقه قفقاز را جمع کرده و بردند دریای خزر ریختند؛ وقتی از دور به سطح دریای خزر نگاه می کردید، این قدر عمامه ها روی آب آمده بود که فکر می کردید پرندگان دریائی دارند روی دریای خزر بال می زنند. یا نقل می کند که این‌ها را زنده توی چاه ها انداخته و رویشان سنگ می‌ریختند؛ شب ها افرادی که از کنار این چاه ها رد می شدند، صدای احتضار این‌ها و تکان خوردن سنگ ها را می شنیدند. می نویسد ما بچه بودیم در خیابان های باکو وقتی بازی می کردیم، اگر از دهان مان درمی رفت که پدرمان روزه است، شب اش پدرمان مفقود می شد. این‌ها می گویند ما در آن 70 سال حکومت الحاد، اسلام را در زیرزمین ها و سیاه‌چاله ها نگه داشتیم. خیلی بخواهم دراین مورد حرف بزنم، رقت بار و نشانه انفعال ما است؛ همیشه با این‌ها معامله‌ی سیاسی کردیم. در جنگ ما، شوروی از صدام حمایت می کرد. حاج علی اکرام از طریق یک طلبه‌ی یمنی، با امام آشنا و ندیده مثل اویس قرنی، عاشقش شدند. می گویند ما زمان جنگ، رادیو تبریز را می گرفتیم، وقتی آژیر قرمز می کشید، ما هم چراغ هایمان را به نشانه‌ی همزادپنداری با شما، خاموش می کردیم. وقتی مثلاً برای مهدی باکری مراسم در تبریز برگزار می کردید، ما شب ها می رفتیم در زیرزمین ها پنهانی مجلس ترحیم برگزار می کردیم. پنهانی کمک جمع می کردند و از کوره راه ها رد می کردند این ور، به جبهه کمک می کردند. بعد از استقلال‌شان، رفتند حزب اسلام را که رسماً هواداران جمهوری اسلامی بودند، تشکیل دادند. پارسال قصه‌ی اربعین در نارداران ، مرکز شیعیان انقلابی باکو، پیش آمد، چند نفر شهید شدند. گاز و آب این‌ها را قطع کردند و رسماً برای این‌ها شعب ابی طالب ساختند. در مورد این‌ها کلیپ هم نساختیم. در نارداران این‌ها آن قدر متعصب هستند که روی سنگ مزارشان آرم جمهوری اسلامی حک ¬می‌کنند؛ وصیت می کنند روی سنگ قبر ما بنویسید مثلاً ابراهیم علیف داخل پرانتز خمینی چی؛ که از اموات دیگر متمایز شویم، ما افتخارمان این است که خمینی چی بودیم. مرحوم حاج واقف عبدالله‌اف، که در زندان شهید شدند، همیشه چفیه ایرانی روی دوش شان بود. می‌پرسند این چه است؟ می گویند این نشانه‌ی شرافت من است.

توریسم‌درمانی

در 6، 7 سال گذشته سیل درمان خواهان از آن ور ارس سرازیر شده بود به تبریز. حضور این‌ها در تبریز این قدر گسترده شد که بعضی از آزمایشگاه ها و کلینیک ها را خاص این‌ها کردند و تابلوهایشان لاتین نوشته شد. می‌آمدند اسیر دست این تاکسی ران ها و پزشکان کاسب کار می شدند، می رفتند علیه جمهوری اسلامی تبلیغ می کردند. این آمدوشدها ظرفیتی بود که رسماً فراموش شد. در انفعال مطلق، هیچ کاری برایشان نمی کردیم حتی یک برگ کاغذ هم دست این‌ها نمی دادیم. 2، 3 سال پیش، اسرائیل با حکومت منفعل علی‌اف ها بست، مراکز درمانی ویژه برای این‌ها در اسرائیل ایجاد کرد و جهت حرکت توریسم درمان را از تبریز به سمت اسرائیل و تلاویو برد. آن جمعیت شیعه مسلمان نیازمندی که می آمد از ما خواهش می کرد که به ما خدمات دهید، بنابراین در اختیار ما بود، الان سفره نشین صهیونیست ها شده‌اند.

شهید تجلایی

علی تجلائی سال 58 رفته افغانستان و همراه دو سه نفر دیگر، پایه گذار آموزش برای مجاهدین افغانی بوده. جنگ خودمان که پیش می آید، برمی گردد تبریز؛ علی تجلائی ترک، دو گردان نیرو برمی دارد، جزو اولین گروه اعزامی به سوسنگرد، بلند می شود می رود سوسنگرد عرب. کسی‌که در محاصره مطلق سوسنگرد با معدود نیروهای باقی مانده؛ در خاطراتش هست که مستاصل داشتم، در خرابه های سوسنگرد می گشتم، تلفنی را کشیدم دیدم اتفاقاً کار می کند؛ به دفتر آیت الله مدنی، امام جمعه وقت تبریز، زنگ می‎زنند و می گویند من از سوسنگرد زنگ می¬زنم. شهید مدنی می¬گویند سوسنگرد سقوط کرده. تجلایی می گویند من از توی شهر دارم حرف می زنم. سقوط نکرده، نگذارید سقوط کند. شهید مدنی شب اش می روند تهران، فوری خودشان را می‌رسانند به امام که آقا سوسنگرد سقوط نکرده؛ بعد آن قصه‌ی فرمان امام و تدارکات بعدی آزادی سوسنگرد پیش می آید. فرمانده آموزش قرارگاه خاتم بوده ولی به شکل ناشناس در عملیات بدر به عنوان یک بسیجی آمده خودش را به آقا مهدی معرفی کرده که من الان نیروی صفر شما هستم، در کنار آقامهدی هم شهید شد.

منبع

تاریخ شفاهی دفتر جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی.